آلزایمرم که بیدار می شود
نمی دانم امروز، دیروز است!
یا که دیروز، فردا!!!
به گمانم قرن هاست
که ماه های سال را
–خورشید می دانم!
قرص هایم،
لب طاقچه ست؛
می خورم وُ
–شاید می خورانندم!
تا به خودم بیایم،
اما!!!
من کی ام؟!
چه فرقی دارد کی هستم!؟
کولبری باشم در کردستان،
یا زباله گردی
–آویزان سطل های خیابان،
کسی ساکن روستا یی در مرز،
یا رفتگری در شهر…